برف میبارید. مرد در حالی که شالگردنش را تا زیر چشمهایش بالا کشیده بود و بخار نفسهایش عینکش را تار کرده بود وارد ایستگاه راهآهن شد. چند نفری روی نیمکتها در انتظار آمدن قطار نشسته بودند. به باجه بلیطفروشی رفت.
- یک بلیط دوسره میخواستم.
* ما فقط بلیط برگشت داریم.
- ولی تا نروم امکان برگشتنم هم وجود ندارد.
* تقصیر ما نیست. شاید سالهاست که رفتهاید و خودتان خبر ندارید.
- گمان نمیکنم. به علاوه، این افرادی که در ایستگاه نشستهاند چگونه میروند؟
* آنها منتظرند که برگردند.
- پس از جایی آمدهاند.
بلیطفروش که کلافه شده بود نفس عمیقی کشید و گفت: آنها از اول همین جا بودهاند. میخواهند از جای دیگری به اینجا برگردند. قطاری که میآید، برای برگشت به اینجاست و آنها منتظر همین قطار هستند تا به اینجا برگردند.
مرد که گیج شده بود شالگردنش را کمی پایین داد، لبهایش را با تعجب از هم گشود و گفت: اما این امکان ندارد. اگر آنها اینجا باشند نمیتوانند به اینجا برگردند.
اکنون دیگر بخار شیشهٔ عینک مرد پاک شده بود و بلیطفروش راحتتر میتوانست چشمهای مرد را ببیند. لبخندی زد و توضیح داد: آنها خودی دارند که در جای دیگریست. خود آنها دارد با قطار برگشت به اینجا برمیگردد. آنها به استقبال خود آمدهاند. کجای این اتفاق عجیب است؟
- پس ممکن است من هم به استقبال کسی آمده باشم. کسی که خود من است.
* حکایت همین است. و شما باید برای برگشت خودتان بلیط بخرید.
- آمدیم و نخریدم. گیریم بلیط تمام شده بود. آن وقت چه میکنید با دل من که در مقصد مانده؟
* مشکلِ دل است.
- یعنی هیچ قطاری از این سو نمیرود؟ پس خود من و خود تمام آدمهایی که اینجا روی نیمکت نشستهاند چگونه به مقصد رسیدهاند؟
* آنها همان جا به دنیا آمدهاند. مقصد باید اینجا باشد. گمگشتگی از آنهاست که آنجا را مقصد پنداشتهاند.
- به هر حال آنجا هم باید ایستگاهی داشته باشد و قطاری؛ و بلیطفروشی که از حرفهای خود ما کلافه شده باشد. این طور نیست؟
* نه چندان. آنجا تا دلت بخواهد قفس میفروشند اما بلیط نه. کسی آنجا به فکر سفر نیست. ایستگاه را قبرستان نامیدهاند.
مرد شالگردنش را باز کرد، عینکش را برداشت و مصممتر به بلیطفروش نگاه کرد. این بار دیگر حتی شیشههای عینکش هم مانعی برای رؤیت حقیقت نبود. لبهایش را جمع کرد که چیزی بگوید اما انگار منصرف شد.
* چیزی میخواستی بگویی؟
- پس چرا شما بلیط میفروشید؟
* چون هیچ کس آنجا به فکر خود نیست. تو باید اینجا بهانهای باشی برای سفر دلت؛ دلی که مدام از این دکان به آن دکان دنبال یافتن قفسی بزرگتر است.
مرد که تازه متوجه کلمهٔ قفس شده بود پرسید: چه نوع قفسی؟
* قفس تن. خودت را گرفتار کردهای آنجا. زودتر چاره کن. هوا برفیست. ممکن است پلی بر راهآهن منهدم شده باشد و مردی نباشد تا خود را شمع راه سازد که دیگران را روشن کند. اگر راه را ببندند امکان فروش بلیط را از ما میگیرند. آن وقت تو میمانی و حسرت دیدن خود. زودتر چاره کن.
مرد به دانههای برف که میان عدم و وجود میرقصیدند چشم دوخت. لبش را جمع کرد. عینکش را دوباره به چشم گذاشت. چشمکی به بلیطفروش زد و با لبخند گفت: یک بلیط یکسره برای برگشت خودم میخواستم. برای ی غفلت مرا ببخش. تقصیر حجاب بود؛ حجاب چهرهٔ جان.
مجید میرزاوزیری
درباره این سایت