چرا شاگردم را پاره تنم می‌دانم؟


شاید اگر معلم نباشید هیچ وقت نتوانید بفهمید من چه می‌گویم. اجازه دهید یک روز از کلاس مدرسه را برایتان شرح دهم:


از خانه که راه می‌افتم دل توی دلم نیست. خوشحالم که بالاخره بعد از یک هفته درس دادن در دانشگاه، نوبت به بچه‌های مدرسه‌ای رسیده است. وارد حیاط که می‌شوم صدای جیغ بچه‌هایی که در حال فوتبال بازی کردن هستند نظرم را جلب می‌کند. بچه‌ها با فریادی مرا دعوت به بازی می‌کنند. گرچه دویدن برایم در این سن سخت شده درخواستشان را بی‌پاسخ نمی‌گذارم. چند دقیقه‌ای که بازی می‌کنیم با هم به کلاس می‌رویم. 


کلاس با چیزی که شما در نظر دارید خیلی فرق دارد. همه خیس عرق هستند و در حال فریاد زدن. گرچه من درس را شروع کرده‌ام با این حال هیچ کسی حواسش به من نیست. اما همین که سوالی می‌پرسم همه با هم جواب می‌دهند و در کمال ناباوری متوجه می‌شوم که پاسخشان درست است. اگر دبستانی باشند در حال جواب دادن به سمت من حمله می‌کنند و هر کدام از یک طرف دست مرا می‌کشد تا توجه مرا جلب خودش کند. یکی از آن میان شانه‌های مرا می‌گیرد، مرا به سوی خودش می‌چرخاند و فریاد می‌زند: آقا دارم با شما حرف می‌زنم. فقط حرف مرا گوش کنید. 


من او را در آغوش می‌گیرم، سرش را روی سینه‌ام می‌گذارم، موهایش را نوازش می‌کنم و می‌گویم: حواسم با توست عزیز دلم.


و قند در دل او و من آب می‌شود. 


این بخشی از حکایت معلمی من در یک مدرسه است. حدود بیست و پنج سال است که همیشه کلاس‌هایم به همین شکل بوده. من عاشق بچه‌ها هستم و آنها پاره تن من. 


شاید گمان کنید شنیدن خبر سقوط هواپیما فقط برای خانواده درجه یک دردناک است. اگر چنین گمانی دارید بی‌تردید شما معلم نبوده‌اید. 


در میان انبوه کارهایم در دانشگاه، وارد یکی از گروه‌های تلگرامی که توسط دانش‌آموزان قدیمی تشکیل شده می‌شوم. ناگهان عکس یکی از بچه‌ها را می‌بینم و عبارت تسلیتی که به خاطر سقوط هواپیما زیر آن نوشته شده. اشک امانم نمی‌دهد. سرم را به میز می‌‌کوبم و به روزگار لعنت می‌فرستم. یاد مدرسه می‌افتم و آغوش‌های گرم. یاد همه خاطرات خوب. 


در فاصله دو سه روز خبرها غم‌انگیزتر و اندوه‌بارتر می‌شوند. مطلبی می‌نویسم. برای دل خودم. از سر استیصال. 


آنها که معلم نیستند نصیحتم می‌کنند.

صد البته هیچ کسی نمی‌داند که من از حیاط مدرسه، از آغوش‌های گرم و جیغ بچه‌ها چقدر خاطره دارم و از آن خبر لعنتی در آن روز نحس چقدر بهت‌زده، افسرده و مستأصل شده‌ام. 


به شما حق می‌دهم که اگر معلم نباشید نفهمید چرا دانش‌آموز من پاره تن من است. 


مجید میرزاوزیری

۲۱ دی‌ماه ۹۸



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آموزش کامپیوتر Steve استخدام راننده در الوپیک خاموش دانلود منبع جدیدتربن ها و بهترین ها Tiffany اخبار سایت بلگ بیست hopebacklink asdasdsdassad